سلامى دوباره

یک آدم بیمار و بیکارى پیدا شده بود که با اسامى و آى پى هاى یکسان که ناشى از هوش سرشار است مى آمد و به حساب خودش هى کامنت پشت کامنت پاى پست هاى صد سال یک بار من که در دوستى بگشاید شاید هم درخت پر از کینه و حسادتش را آب دهد،از آنجا که در هر پستى چند شخصیت از خودش نشان مى داد و یک روز زن آقاى دکتری بود و یک روز یک پیر مرد غر غرو و روز دیگر با داستان هاى افسانه اى اش یک باره از فلاکت زندگى در هلند رسیده بود به زندگى پرنسس وارانه در آمریکا! این بود که فکر کردم در را به روى همچین بیمار غریبه اى باید بست ، در را هم بستم اما با خودم فکر کردم قفل این در دست خودم هست، دریچه را باز مى کنم ، سر و کله اش اگر باز پیدا شد باز قفل مى زنم به این در، راستش در و درگاه این وبلاگ زنگ خورده و کمى به مرمت و روغن کارى نیاز است که با شروع مجدد نوشتن ها قرار است روانش کنم٠

 حال هر سه ما خوب است، من کار جدیدى پیدا کرده ام که پست و حقوق بهترى دارد ، دخترکمان که حالا دو سال و نیمه است، با شوق و سرخوشى روز هاى خوش بودن با دوستانش در مهد کودک را مى گذراند، حالا حساب روزهایى که مامان تعطیل است و لازم نیست کار کند را دارد و خودش مى گوید: mama vandaag hoeft niet werken, ( مامان امروز لازم نیست کار کنه) این یعنى بانو چشم آبى تا ٩ صبح خواب خوش است و ماما با دل راحت صبحانه خودش و دخترک چشم آبى اش را آماده مى کند، 

جو نارنجى این روزها ما را هم جو گیر کرده و با نتیجه عالى اولین برد تیم هلند تازه جو گیر تر هم شده ایم، دخترکم گردنبند و دستبند فوتبالى نارنجى مى اندازد و دم در هم دور درخت کاج را پرچم هاى نارنجى زده ایم که از غافله نارنجى دوستان عقب نمانیم.

پسرک نه ساله همسایه مان تولدش بود، آمده بود دم در به پدر که خانه بود گفته بود نیکى هم مى تواند بیاید جشن، من و نیکى خانه نبودیم، روز دیگرى رفتیم برایش کادو کوچکى خریدیم و به نیکى گفتم یوپ را که دیدى بگو برایش کادو خریده ایم، دخترکم چند روزى دم در کشیک مى داد که یوپ را ببیند و خبر مسرت بخش خرید کادو را به او بدهد، یک روز که هر دو دم در بودیم یوپ و مادرش هم آمدند، از فرصت استفاده کردیم و هر دو پریدیم جلو که اولن  تولدت مبارک با تاخیر بعد هم کادو برایت گرفته ایم ، ویکند اگر خانه هستید مى آییم دم در کادو ات را مى دهیم،عکس العمل مادر را باید مى دیدید ، چشم هایش گرد شد و سرش را به عقب داد و یک اوه بلندى گفت که گفتم همانا الان پس بیفتد، بعد هم در جواب این که گفتیم ویکند هستید یا نه ، نه آره گفت و نه نه و جوابش این بود: معمولن ویکند ها خانه هستیم، گذشت و گذشتند و رفتند، آمدیم داخل، هندوانه خوش رنگ و خوش مزه خنک را قارچ کردم و گذاشته بودم روى میز که برویم توى کارش که یکباره زنگ زدند، حالا کلن نیم ساعت از مکالمه ما با همسایه گذشته، با نیکى رفتیم در را باز کنیم، دیدم یوپ دو در ایستاده که : اجازه هست بیایم داخل پیش نیکى؟ از یکسال و نیم اقامت ما در این خانه این اولین بارى بود که همچین درخواستى مطرح شد! 

ما هم که اهل نه کفتن نیستیم گفتیم بفرما قدم رنجه کن! پسرک امد داخل و اول کمى همه جا را اسکن کرد، گفتم کادو ات را الان مى خواهى؟ کفت فرقى نمى کند اما در نگاهش یک هیجان خاصى براى گرفتن کادو بود، رفتم کادو را آوردم دادم دست نیکى که کادو را به یوپ بدهد، پسرک پرسید الان بازش کنم یا ببرم خانه؟ گفتم کادو مال تو است عزیز هر جور دوست دارى، بی صبرانه کادو را باز کرد و کلى هم خوشش آمد، ظرف هندوانه را گذاشتم پیش روى هر سه امان،پسرک کلى از هندوانه خوردن مشعوف شد، اولین برش را که تمام کرد گفتم مى تونى بازم بردارى، تشکر کرد و باز یک قارچ دیگر برداشت، لیوان نوشیدنى و بشقاب و چنگالش را هم خودش برداشت و برد گذاشت وو سینک ظرف شویى ، جدا از قضیه آمدن بو دارش من شیفته آدب و آداب معاشرتشان هستم، بعد هم پرسید اجازه دارم اتاق نیکى را ببینم، که نیکى مثل غزال از پله ها با رفت و پسرک را دنبال خودش کشید که این اتاق من است.

بعد از این همه مدت فکر مى کردم از خیلی اتفاقات که در این مدت افتاده بنویسم، اما الان این پست منحصر شد به خاطره نویسى، اتفاق هاى زیادى از شروع امسال افتاده که همه را به فال نیک مى گیریم،

با امید به روزهلى خوب که در راهند