امروز اول آگوست ٢٠١٤ میلادی است، دیشب تا چهار صبح مسیر اتاق خواب تا توالت را بیش از بیست بار طی کردم، علی الحساب هفته دهم بارداری دومم بود اما متاسفانه کودک طفلکی من از هفته هفتم به بعد یعنى از حدود سه هفته پیش قلب کوچکش از زدن ایستاده بود، یک حس هایى هست که هیچوقت به من دروغ نگفته اند، از ابتدای بارداری با وجود اینکه کاملا برنامه ریزی شده بود و با توجه به سنم تحت نظر متخصصان بودم، یک چیزی ، یک حس گنگى مى گفت یک جای کار درست نیست ، راستش بعد از هفته هفتم بار داری هنوز وحشت داشتم از اینکه با طفلک درونم رابطه بر قرار کنم، وحشت داشتم از اینکه دستم را روی شکمم بگذارم و مثل دوران بارداری نیکى هر روز و هر لحظه نازش کنم، نوازشش کنم و باهاش حرف بزنم، شاید هم طفلک از بی مهری مادرش دق کرد و مرد، دق که ندانى که تو چیست،اولین سونو گرافى قلب پر از تپش طفلک دیده شده که می تپید و در تلاشی سخت برای زنده ماندن بود، دو هفته بعد خودم درخواست سونو گرافى اضافه کردم، هیچ حال خوشی نداشتم، بی قرار و بی تاب، مى دانستم که این بارداری با بارداری اولم خیلی فرق دارد، نگرانی ها بی دلیل نبود، سونو گرافى دوم نشان داد که قلب کوچک طفلکم از هفته هفتم به بعد ایستاده است، نیکى را با خودم برده بودم ، وقتى خانم سونو گرافى گفت متاسفم قلب بچه را نمی بینم، آه سوزناکى کشیدم و گفتم مى دانستم، حالا مطمین شدم و زدم زیر گریه، نیکى هاج و واج من را نگاه مى کرد و می برسی ماما مریضی؟ گفتم اره دلخوشی ام ماما مریض دلش است،
سه هفته بعد از مرگ طفلکم هنوز هیچ نشانى از سقط نداشتم، شکمم اندازه یک طبل، اخلاق سگى و کم حوصله، دوشنبه که رفتم سر کار به مدیر پرسنلى جریان را گفتم با گریه، دستهایم را گرفت و او هم با گریه گفت که سال قبل تجربه تلخ مشابه من را داشته، فرستادم خانه ،من هم لپ تاپ را آوردم و خانه نشستم به کار کردن، چهارشنبه سی ام جولای رفتم بیمارستان باز هم با نیکی، حالا دخترکم همراه و همیارم شده، متخصص زنان گفت یا می توانی کورتاژ کنی یا با قرص عمل سقط انجام شود، قرص را انتخاب کردم، پنجشنبه نیکی را بردم مهد کودک، رفتم صبحانه ای خوردم، گل برای گلدان ها خریدم و آمدم خانه، چند مدل غذا آماده کردم از وحشت اینکه نکند حالم خراب شود و راهی بیمارستان شوم، ساعت دوازده ظهر بنجشنبه سی و یکم جولای دو هزار و چهارده چهار تا قرص را همزمان استفاده کردم و همانطور دراز کش روی تخت افتادم به انتظار پایان این سفر چند هفته ای، به ماماى محله زنگ زدم و جریان را گفتم و او هم راهنمایی هایی کرد ، تا حول و حوش ساعت پنج بع از ظهر خبری از درد و خونریزی نبود و من هم باز پریدم پشت لپ تاپ و کارهای عقب مانده شرکت را انجام دادم، از حوالی هفت بعد از ظهر خونریزی شروع شد، آنقدر شدید که فرصت عوض کردن نوار بهداشتی هم نداشتم و هر دفعه ده دقیقه ای توی توالت مى ماندم تا از شدت خونریزی کم شود، ساعت نه شب به حالت نیمه بیهوش خوابم برد، ساعت دوازده و نیم شب یعنی دقیقا دوازده ساعت بعد از مصرف قرص ها دوان دوان رفتم توالت، سه لخته بزرگ دفع شد و بعد آرامش ، از درد خبری نبود دیگر ، شدت خونریزی هم کم شد، همان سه لخته بزرگ که دفع شد به گمانم جسم کوچک و نحیف هفت هفته ای طفلکم بود که به جای آغوش مادر، راهى چاه توالت شد.
ساعت چهار صبح نیکی گریه کنان بیدار شد که می خوام بیام پیش ماما بخوابم، خیلی کم پیش می آید که نیکی شب ها از خواب بیدار شود، پدر آوردش پیش خودمان، دخترک دست های کوچکش را حلقه کرد دور گردنم و چند بار همدیگر را بوسیدیم و گرفت خوابید، حس ششم اش خبردار شده بود که مادر شب سختی را داشته.
صبح سر حال و فارغ از درد دوش گرفتم یک سبکى خاصی ، غم نبودن طفلکم را هنوز گویا باور نکرده ام، یک جور هایی بی حس ام، اما خوشحال از اینکه کارم به بیمارستان نکشید.
این ها را برای دخترکم نیکی نوشتم که فردا هایى که می آیند بداند از این روزهایى مه بر من و ما گذشتند.
یک آدم بیمار و بیکارى پیدا شده بود که با اسامى و آى پى هاى یکسان که ناشى از هوش سرشار است مى آمد و به حساب خودش هى کامنت پشت کامنت پاى پست هاى صد سال یک بار من که در دوستى بگشاید شاید هم درخت پر از کینه و حسادتش را آب دهد،از آنجا که در هر پستى چند شخصیت از خودش نشان مى داد و یک روز زن آقاى دکتری بود و یک روز یک پیر مرد غر غرو و روز دیگر با داستان هاى افسانه اى اش یک باره از فلاکت زندگى در هلند رسیده بود به زندگى پرنسس وارانه در آمریکا! این بود که فکر کردم در را به روى همچین بیمار غریبه اى باید بست ، در را هم بستم اما با خودم فکر کردم قفل این در دست خودم هست، دریچه را باز مى کنم ، سر و کله اش اگر باز پیدا شد باز قفل مى زنم به این در، راستش در و درگاه این وبلاگ زنگ خورده و کمى به مرمت و روغن کارى نیاز است که با شروع مجدد نوشتن ها قرار است روانش کنم٠
حال هر سه ما خوب است، من کار جدیدى پیدا کرده ام که پست و حقوق بهترى دارد ، دخترکمان که حالا دو سال و نیمه است، با شوق و سرخوشى روز هاى خوش بودن با دوستانش در مهد کودک را مى گذراند، حالا حساب روزهایى که مامان تعطیل است و لازم نیست کار کند را دارد و خودش مى گوید: mama vandaag hoeft niet werken, ( مامان امروز لازم نیست کار کنه) این یعنى بانو چشم آبى تا ٩ صبح خواب خوش است و ماما با دل راحت صبحانه خودش و دخترک چشم آبى اش را آماده مى کند،
جو نارنجى این روزها ما را هم جو گیر کرده و با نتیجه عالى اولین برد تیم هلند تازه جو گیر تر هم شده ایم، دخترکم گردنبند و دستبند فوتبالى نارنجى مى اندازد و دم در هم دور درخت کاج را پرچم هاى نارنجى زده ایم که از غافله نارنجى دوستان عقب نمانیم.
پسرک نه ساله همسایه مان تولدش بود، آمده بود دم در به پدر که خانه بود گفته بود نیکى هم مى تواند بیاید جشن، من و نیکى خانه نبودیم، روز دیگرى رفتیم برایش کادو کوچکى خریدیم و به نیکى گفتم یوپ را که دیدى بگو برایش کادو خریده ایم، دخترکم چند روزى دم در کشیک مى داد که یوپ را ببیند و خبر مسرت بخش خرید کادو را به او بدهد، یک روز که هر دو دم در بودیم یوپ و مادرش هم آمدند، از فرصت استفاده کردیم و هر دو پریدیم جلو که اولن تولدت مبارک با تاخیر بعد هم کادو برایت گرفته ایم ، ویکند اگر خانه هستید مى آییم دم در کادو ات را مى دهیم،عکس العمل مادر را باید مى دیدید ، چشم هایش گرد شد و سرش را به عقب داد و یک اوه بلندى گفت که گفتم همانا الان پس بیفتد، بعد هم در جواب این که گفتیم ویکند هستید یا نه ، نه آره گفت و نه نه و جوابش این بود: معمولن ویکند ها خانه هستیم، گذشت و گذشتند و رفتند، آمدیم داخل، هندوانه خوش رنگ و خوش مزه خنک را قارچ کردم و گذاشته بودم روى میز که برویم توى کارش که یکباره زنگ زدند، حالا کلن نیم ساعت از مکالمه ما با همسایه گذشته، با نیکى رفتیم در را باز کنیم، دیدم یوپ دو در ایستاده که : اجازه هست بیایم داخل پیش نیکى؟ از یکسال و نیم اقامت ما در این خانه این اولین بارى بود که همچین درخواستى مطرح شد!
ما هم که اهل نه کفتن نیستیم گفتیم بفرما قدم رنجه کن! پسرک امد داخل و اول کمى همه جا را اسکن کرد، گفتم کادو ات را الان مى خواهى؟ کفت فرقى نمى کند اما در نگاهش یک هیجان خاصى براى گرفتن کادو بود، رفتم کادو را آوردم دادم دست نیکى که کادو را به یوپ بدهد، پسرک پرسید الان بازش کنم یا ببرم خانه؟ گفتم کادو مال تو است عزیز هر جور دوست دارى، بی صبرانه کادو را باز کرد و کلى هم خوشش آمد، ظرف هندوانه را گذاشتم پیش روى هر سه امان،پسرک کلى از هندوانه خوردن مشعوف شد، اولین برش را که تمام کرد گفتم مى تونى بازم بردارى، تشکر کرد و باز یک قارچ دیگر برداشت، لیوان نوشیدنى و بشقاب و چنگالش را هم خودش برداشت و برد گذاشت وو سینک ظرف شویى ، جدا از قضیه آمدن بو دارش من شیفته آدب و آداب معاشرتشان هستم، بعد هم پرسید اجازه دارم اتاق نیکى را ببینم، که نیکى مثل غزال از پله ها با رفت و پسرک را دنبال خودش کشید که این اتاق من است.
بعد از این همه مدت فکر مى کردم از خیلی اتفاقات که در این مدت افتاده بنویسم، اما الان این پست منحصر شد به خاطره نویسى، اتفاق هاى زیادى از شروع امسال افتاده که همه را به فال نیک مى گیریم،
با امید به روزهلى خوب که در راهند